وقتی که تو راضی به رضای او شدی و با اینکه کمسن و سال بودی، لباس رزم پوشیدی میدانستی که الگوی عباس هستی و او نیز سالها بعد اسلحه تو را به دست خواهد گرفت و دلیرانه خواهد جنگید.
حالا این روزها کنار هر سفره و در هر کاری از این خانه جای هر دو شما خالی است و خاطرات پیاپی شما در ذهن مادر تداعی میشود. خاطرههایی که او را احاطه میکنند وغرق در خیالش میکنند. سراغ خانواده شهیدان متولیان در محله دولاب رفتیم تا پای خاطرات آنها از فرزندان شهیدشان بنشینیم.
مادر شهیدان سیدرضا و سیدعباس متولیان حرفهایش را چنین آغاز میکند: «سیدرضا چهارمین فرزندم بود. او تابستان سال 1348 به دنیا آمد. آن زمان در اطراف راهآهن سکونت داشتیم، از وضع خوبی هم برخوردار نبودیم، برای همین مهمانی نگرفتیم. به پیشنهاد پدرش نامش را رضا گذاشتیم.
اذان و اقامه را هم پدر بزرگش در گوشش زمزمه کرد.» مادر در ادامه حرفهایش میگوید: «سیدرضا از همان کودکی مظلوم و کمحرف بود، او علاقه زیادی به مسجد داشت برای همین از بچگی همراه پدرش به مسجد میرفتم. وقتی کلاس اول راهنمایی بود شب و روز خودش را در مسجد میگذراند.
پسرم خلی درسخوان بود. شرکت در هیئتهای مذهبی و مساجد باعث شد که سیدرضا در راهی افتخارآمیز قرار بگیرد و بتواند خوب را از بد جدا کند. ماه مبارک که میشد وقت سحری بیدارش میکردم. او مدام با برادر کوچکش سیدعباس شوخی میکرد و خلاصه انگار نه انگار که سحر بود. سالهاست که جایشان کنار سفره سحری و ربنای افطار خالیست.»
وقتی جنگ شد
خاطرات مادر به روزهای حماسه میرسد. او میگوید: «سیدرضا کمکم جلو چشمانم قد میکشید. جنگ که شروع شد او تصمیم گرفت مثل خیلی از نوجوانان آن دوره و زمانه کولهبار خود را ببندد و راهی شود. او رفت اما رفتنش به جبهه باعث نشد درسش را رها کند. چون سنش کم بود قبول نمیکردند او را به جبهه ببرند و او مجبور شد در شناسنامهاش دست ببرد.
من به او میگفتم: خب عزیزم. صبر کن به موقعش میروی... اما رضا گوشش به این حرفها بدهکار نبود. اولینبار به کردستان رفت تا اینکه بعد از 2 یا 3 ماه به مرخصی آمد اما آرام نگرفت و دوباره رفت. اینبار هم مصممتر هم شده بود. دیگر کمتر به مرخصی میآمد. به درسش هم زیاد اهمیت نمیداد.
میگفت جبهه واجبتر است. او هیچ وقت از سختیهای جبهه نمیگفت. مدرسهاش در میدان امام حسین ع بود. یک روز که به قصد مدرسه رفت، 3 روزی از او خبری نشد. دلواپس شدم، وقتی سراغش را گرفتم فهمیدم از راه مدرسه به جبهه رفته است. اول کمی دلگیر شدم اما بعد حلالش کردم.»
آخرین دیدار
با سکوتی کوتاه، مادر حرفهایش را این طور ادامه میدهد: «3ـ 4 روزی بود که به مرخصی آمده بود پایش ترکش خورده بود. اما نمیدانستم چرا بدنش پر از زخم بود. فهمیدم که در عملیات شیمیایی شده و چند روزی هم در بیمارستان خوابیده. اما یکباره گفت: مادر، میخواهم به جبهه برگردم. گفتم:
حالا که ناخوش هستی. صبر کن، خوب بشوی بعد. اما قبول نکرد. ساکش را ستم.مقداری کتلت درست کردم تا بین راه گرسنه نماند و تا کنار در دنبالش رفتم. میگفت: هر وقت خداحافظی کردی دیگر در را باز نکن و آن روز آخرین دیدار من با پسرم سیدرضا بود.» خبر شهادت سیدرضا مادر میگوید:
«برایتان نگفتم که قبل از سیدرضا پسر بزرگترم سیدعلی هم در جبهه بود. چند روزی بود که سیدعلی به مرخصی آمده بود. اما آن روز وقتی به اتفاق پدرشان با سیدعلی تا پایگاه رفتیم. نمیدانم چرا سیدعلی بعد از صحبت با همرزمانش شروع به گریه کرد. با خودم گفتم: چرا سیدعلی گریه میکند؟ گفتم: مادر تو که بار اولت نیست، او چیزی نگفت... تا اینکه گفتند سیدرضا زخمی شده.
دلم گواهی داد که پسرم شهید شده است. ناگفته نماند که سیدرضا همیشه سفارش میکرد اگر شهید شد شیون و ناله نکنیم. او میگفت هر وقت یاد من کردید برای علیاکبر سیدالشهدا ع اشک بریزید تا ثواب کنید. پیکر عزیزم را دیدم، صورتش نورانی و سالم بود. فقط یک ترکش کوچک به سرش خورده بود. انگار داشت مرا نگاه میکرد. با او خداحافظی کردم و به خدا سپردمش.
قصه عباس
فرزندانم دلیر بودند «سیدابراهیم متولیان» پدر شهیدان متولیان است. او 71 سال دارد و خیاطی میکند. او میگوید: «سالهاست در محله دولاب زندگی میکنم و خاطرههای زیادی از رضا و عباس دارم. روزهای انقلاب و بعد از آن هم جنگ و جهاد. بگذارید اول از سیدرضا بگویم. از همان بچگی به کمکم میآمد. هفتهای 25 تومان هم مزد میگرفت اما جمع میکرد و برای هیئت شیرینی میخرید.
او بچه کاری و زرنگی بود و هیچ وقت بیکار نبود. البته آن زمان سید عباس کوچک بود. این 2 برادر خیلی صدقه میدادند و این یکی از کارهای پسندیده آنها بود. هنوز هم باورم نمیشود که آنها یک روز باید شهید میشدند. درسشان خیلی خوب بود. هیچ وقت روی حرف من و مادرشان نه نمیگفتند.
سیدعباس هوش فوقالعادهای داشت. او با مطالعه مجلههای مکانیک، وسایل را تعمیر میکرد. آنها عضو بسیج شدند و بالاخره راه خود را پیدا کردند و چیزی نگذشت که با شروع جنگ سیدرضا رفت. او میگفت: بابا، تو اجازه بده من به جبهه بروم. وقتی برگشتم در مغازه میمانم شما برو. او اول به عنوان آرایشگر عازم شد اما بعد اسلحه به دست گرفت.
بعد از شهادتش سیدعباس پسر دیگرم که شجاع و مهربان بود، به جبهه رفت. شنیدم که او بسیار دلیر بوده. میگفت باید انتقام برادرم را بگیرم. او از کمر به پایین، از ناحیه دست راست و یک چشم مورد اصابت گلوله و ترکش قرار گرفت و فقط کمر به بالایش سالم ماند.» پدر شهیدان متولیان در ادامه میگوید:
«یاد هر دوی آنها هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود. از آن سالها تاکنون هر هفته به بهشت زهرا س میرویم. خوشحالم که فرزندانم را در راه خدا دادم چون ما با خدا معامله کردیم و این افتخار ماست.» مادر سعی میکند حواسش را خوب جمع کند تا خاطرهای از قلم نیفتد. او میگوید: «سیدعباس بهار سال 50 به دنیا آمد. ساعت 10 شب بود، از همان نوزادی آرام و صبور بود و جثهای بزرگ داشت.
زیبا و سپیدرو بود، با چشمانی سیاه. نام او را بزرگترهای فامیل انتخاب کردند. از همان بچگی درست زیر ابرویش کمی متورم بود. من نگرانش بودم و وقتی رفتیم دکتر خیالم راحت شد. میگفتند یک غده چربی است و جای نگرانی نیست. قرار شد عملش کنیم، اما نمیدانم چرا سیدعباس میگفت نمیخواهد همینطوری خوب است.
بعدها وقتی به شهادت رسید ترکش دشمن درست به همان نقطه اصابت کرده بود. انگار خدا آنجا را نشانه کرده بود. پسرم سیدعباس خیلی خوشاخلاق و دلش مثل اینکه صاف و یک دست بود. برای همین چیزی در دلش نمیماند و همیشه همه چیز را رک میگفت او احترام خاصی برای من و پدرش قائل بود. وقتی سیدرضا شهید شد بیشتر از گذشته به مسجد میرفت. مثل دخترانم عصای دستم بود و همه کارهای خانه را انجام میداد.»
زمان طاغوت
مادرم باز هم خاطرههای سالهای دور را مرور میکند اما این بار در روزهای پر از اتفاق به دنبال عباسش میگردد. او میگوید: «زمان انقلاب فقط 8 سال داشت. شاید هم کمتر اما امام را خوب میشناخت.
همراه سیدرضا در کتابخانه اتاقک بالای خانه اعلامیه و عکسهای امام را جمع میکرد. او هم با اینکه کودک بود از ندای اللهاکبر خود دریغ نمیکرد و با تمام وجود پیروزی انقلاب را از خدا میخواست.»
روزگار حماسه
مادر میگوید: «وقتی جنگ شروع شد سیدعباس کمسن و سال بود ولی وقتی سیدرضا شهید شد او تصمیم گرفت اسلحه برادر را به دست بگیرد و سینه خود را در دفاع از وطن سپر کند. چون هنوز سنش کم بود قبولش نمیکردند و برای همین او هم مجبور شد شناسنامه خود را دستکاری کند. یک روز وقتی داشت در پایگاه مالک اشتر برای رفتن تلاش میکرد از فرصت استفاده کرد و همراه چند نفر از دوستانش یواشکی سوار اتوبوس شد.
اینطوری او هم یک رزمنده شد.» مادر پس از اندکی تأمل میگوید: «آن روز با چشمان خیس به خانه برگشتم اما نه برای سیدعباسم، گریه من برای همه آن جوانانی بود که دل از همه چیز بریده بودند و برای ما اسلحه به دست میگرفتند. پسرم سیدعباس کمتر از برادرش سیدرضا در جبهه بود.
شاید نزدیک به 10 ماه. در طول آن مدت کم 2 بار مرخصی آمد. یک روز گفت: قطعه سیدرضا هم پر شد و جایی برای ما نماند. فهمیدم آرزوی شهادت دارد. نزدیک ماه رمضان بود که دوباره راهی شد. قول داد نهم ماه مبارک تهران باشد. اما نیامد تا اینکه شب بیست و یکم ماه رمضان سال 67 او هم به شهادت رسید.»
حسرتش به دلم ماند
مادر نم اشک را از گوشه چشمانش پاک میکند و میگوید: «پیکر سیدعباس را آوردند اما متأسفانه خانواده مانع من شد که پسرم را ببینم. شنیدم که پسرکم به رسم حضرت ابوالفضل ع دست و پای خود را فدا کرده بود. دوست داشتم یک بار برای آخرین بار صورتش را ببوسم و با او وداع کنم اما نشد...»
نام: شهید سیدرضا متولیان تاریخ تولد: شهریور 1348 تاریخ شهادت: چهاردهم تیرماه 1365، مهران محل دفن: بهشتزهرا،
قطعه 53 نام: شهید سیدعباس متولیان تاریخ تولد: اردیبهشت 1350 تاریخ شهادت: بیست و دوم اردیبهشت سال 67، شاخ شمران محل دفن: بهشتزهرا، قطعه 53
همشهری محله - 14